اولین حبّه را كه میخوردی، كفر میرفت تا اذان بدهد
دست شیطان به تیغ زهرآگین فرق خورشید را نشان بدهد
اولین حبّه را كه میخوردی، «ابنملجم» به قصر وارد شد
دست بر شانۀ خلیفه نهاد تا به بازوی او توان بدهد
دومین حبّه زیر دندانت له شد و قطرهقطره پایین رفت
كه از آن میزبان بعید نبود شهد اگر طعم شوكران بدهد
دومین حبّه را كه میخوردی، «جعده» هم در كنار «مأمون» بود
جگری تكهتكه میشد تا طشتی از خون به قصه جان بدهد
سومین حبّه بود كه انگار جگرت داشت مشتعل میشد
تشنهات بود و این عطش میخواست پردۀ دیگری نشان بدهد
قصر در لحظهای بیابان شد، ماه افتاد و نیزهباران شد
پدرت نیزهای به گردن كرد تا سرش را به آسمان بدهد
سومین حبّه را فرو بردی، از ندیمان یكی به «مأمون» گفت:
شمر اذن دخول میطلبد تا به تو نامۀ امان بدهد
چارمین حبّه خم شدی از درد، سر به تعظیم دوست زانو زد
مردِ تسلیم را همان بِهْ كه كمرش را رضا كمان بدهد
دیدی از پشت پرده جدّت را كه سر از سجده برنمیدارد
بعد از در «هشام» وارد شد تا سلامی به دیگران بدهد
پنجمین حبّه پردههایی كه حائل مرگ و زندگی بودند
پیش چشمت كنار میرفتند تا حقیقت خودی نشان بدهد
سینه سرشار علم یافته شد، ذرهذره جهان شكافته شد
پنجمین قاتل از در آمد تا رنگ دیگر به داستان بدهد
آه از این داستان حزنانگیز، مرگ این كهنهراویِ صادق
قصهای تازه با تو خواهد گفت زهر اگر اندكی زمان بدهد
توی آن پنجۀ سبكبارت خوشه از بار زهر سنگین بود
مثل بار رسالت جدّت كه بنا بود یادمان بدهد
كه حقیقت چگونه باطل شد، اصلمان را چهسان بدل كردند
پایمان را در این سرابستان دست یك پای راهدان بدهد
بعد «منصور» نیز وارد شد...
هفتمین حبّه را فرو بردی ناگهان با اشارۀ پدرت
سقف زندان شكست تا سرداب جای خود را به كهكشان بدهد
قفل و زنجیر و دست و گردن و پا اوج پرواز را طلب میكرد
آسمان نیل بود و او «موسی»، زهر فرعون اگر امان بدهد
هفتمین حبّه هفتمین خان بود، قصر دور سرت به رقص آمد
سقف تسلیم شد، كنار كشید، تا به پروازت آسمان بدهد
تو پریدی به پیشواز خطر، مثل «مأمون» به پیشواز پدر
بعد «هارون» به قصر وارد شد تا پسر نزدش امتحان بدهد
هشتمین حبّه، نه، نمیدانم مرگ با چند قطره جرأت كرد
درد با چند بوسه راضی شد تا به معراج نردبان بدهد
تو قفس را شكستی و در عرش پدرت هشت حبۀ انگور
در دهانت نهاد تا خبر از خلوت روضهالجنان بدهد
در كنار شكستۀ قفست چند سگ توی قصر زوزهكشان
چكمههای خلیفه لیسیدند، تا به آن جمع استخوان بدهد
قاتلان تو و نیاكانت جسدت را نظاره میكردند
باز هم در سپیدهای تاریك كفر میرفت تا اذان بدهد...
قرنها بعد، بعد از آن قصه، در غروبی غریب و خونآلود
از تب زخم بچهآهویی بیصدا بر درِ حرم جان داد
...
سوار پای خودم می شوم،سوار خودم
و پشت پای خودم می شوم غبار خودم
به گرد پای خودم چرخ می زنم این بار
و دور می شوم از مرکز و مدار خودم
به ابتدای خودم پرت می کنم خود را
و پیش پای خودم می شوم نثار خودم
به بند می کشم آزادی کویری را
و دور باغ خودم می شوم حصار خودم
سکوت، روح مرا استحاله کرده ولی
بلند می شوم اینبار با صدای خودم:
آهای "من؟" نه ببخشید با خودم بودم
خودم که خسته شدم زیر کوله بار خودم
آهای با توام از قبر خود بیا بیرون
منم که آمده ام بر سر مزار خودم
که بعد با تو که شاید همان خودم باشی
قدم زنان بروم زیرپای دار خودم
مدال فتح خودم را به گردن آویزم
و بعد جشن بگیرم به افتخار خودم
..
بلند می شوم از زیر سایه های خودم
و راه می روم از روی دست وپای خودم
مسیر عقربه ها هم عقب جلو بشوند
شروع می کنم از پشت ردپای خودم
دوباره جای مرا سایه پر نخواهد کرد
که می گذارم خورشید را به جای خودم
گریز می زنم این بار بر خلاف همه
از ابتدای خدا تا به انتهای خودم
و ریشه می زنم از آسمان به سمت زمین
و سبز می شوم این بار در فضای خودم
و سیب می چینم از خود برای خدا
بهشت می گیرم از خدا برای خودم
و بعد خالق چندین ترانه خواهم شد
دهان دهانِ تو اما صدا ،صدای خودم
در این که آینه آئینه است، شکی نیست
من اعتماد ندارم به چشم های خودم
ای نخستین بدر هرشب دیدنت را دوست دارم
آسمان در آسمان تابیدنت را دوست دارم
ای خدای خاک وقتی ابرها را می تکانی
از درختی مرده خرما چیدنت را دوست دارم
دست هایت را همان اندازه که شمشیر می زد
وصله وقتی می زند پیراهنت را دوست دارم
آه ای بر چاه عدل کوفه بوتیمار غمگین
گریه کن این ترس از خشکیدنت را دوست دارم
درد اگر بر شانه هایت بود مرهم می نهادم
آه از آن درد دگر،نالیدنت را دوست دارم
تو نه قرآن،نه، سرفرزند را برنیزه دیدی
حکم اگر این است من جنگیدنت را دوست دارم
نه غزل ظرفیتش کم نیست اما دردهایت...
آه بر این بیت ها خندیدنت را دوست دارم
::
من از آن یاس آن که در دستان سرسبز تو خشکید
خارج از باغ آخرین بوییدنت را دوست دارم
دست های تو کلید رازهای سر به مهر است
کمتر از آنم ولی فهمیدنت را دوست دارم
تو همان ماه ِ دلیلِ آفتاب آخرینی
گفتم ای بدر نخستین، دیدنت را دوست دارم
زمان چه بی هدف و ناگزیر در گذر است
زمان بدون شما یک دروغ معتبر است
زمین دوباره اسیرِ خداییِ بت هاست
دوباره دست "هبل" روی شانه ی تبر است
عبور کن و به دروازه های شهر بگو
از این به بعد در این شهر اسم شب"سحر" است
رسیده ای تو ولی آن چنان به آرامی
که قاصدک هم از این اتفاق بی خبر است
بدون اذن تو که شرط پرکشیدن هاست
پرنده می پرد اما اسیر بال و پر است
تو نیستی و جهان بی تو کودکی ست یتیم
زمین سری، که به فکر نوازش پدر است
با حذف دو بیت